.........قطره بارانم..........
من یکی هستم ولی یک از هزارانم
در پی پیوستن به جمع یارانم...
قطره بارانم...تشنه همراهی با سیل خروشانم
فکر تشنگی گلها در گلستانم...قطره بارانم...می توانم چشمه های خشک را از نو بجوشانم
می توانم سرزمین خشک را از نو
برویانم
از گل بپوشانم...از نو برویانم...
کوچکم اما دست دریا را همیشه پشت سر دارم
من به صبح روشن فردا امیدوارم...
ای کاش من هم قطره ای از باران بودم.............
برو یادت رو ببر
برو یادت رو ببر
قاصدک ها رو بگو
نیارن از تو خبر
اگه اون غریبه دنیای تو شد
برو و تموم دنیاتو ببر
انگاری وارد مرحله جدیدی از زندگی شدم، نمیدونم به کجا ختم میشه اما این مسیر رو دوست دارم
انگشتت را
هرجای نقشه خواستی بگذار
فرقی نمی کند
...تنهایی من
عمیق ترین جای جهان است
و انگشتان تو هیچ وقت
به عمق فاجعه پی نخواهند برد
کسی باور نخواهد کرد ،
اما من ، به چشم خویش می بینم
که انسانی - پیش چشم خلق - بی فریاد ، می میرد !
نه بیمار است ،
نه بر دار است ،
نه در قلبش فرو تابیده شمشیری ،
نه تا پر ، در میان سینه اش تیری ،
کسی را نیست بر این مرگ تدبیری !
لبش خندان و دستش گرم ،
نگاهش شاد ،
تو پنداری که دارد خاطری از هر چه غم آزاد
اما من ، به چشم خویش می بینم :
به آن تندی ، که آتش می دواند شعله در نیزار ،
به آن تلخی ، که می سوزد تن آئینه در زنگار ،
دارد از درون خویش می پوسد !
بسان قلعه ای فرسوده - کز طاق و رواقش خشت می بارد -
فرو می ریزد از هم ،
در سکوت مرگ ،
بی فریاد !
چنین مرگی که دارد یاد ؟
کسی آیا نشان از آن تواند داد ؟
نمی دانم
که این پیچیده با سرسام این آوار
چه می بیند درین جانهای تنگ و تار
چه می بیند درین دلهای نا هموار
چه می بیند درین شبهای وحشت بار
نمی دانم
- ببینیدش !
لبش خندان و دستش گرم
نگاهش شاد
نمی بیند کسی اما ملالش را
چو شمع تند سوز اشک تا گردن ، زوالش را !
فرو پژمردن باغ دلاویز خیالش را ،
صدای خشک سر بر خاک سودن های بالش را
کسی باور نخواهد کرد
همیشه یک ذره حقیقت پشت هر "فقط یه شوخی بود"، یک کم کنجکاوی پشت "همینطوری پرسیدم"، قدری احساسات پشت "به من چه اصلا" ، مقداری خرد پشت "چه بدونم" و اندکی درد پشت "اشکال نداره" هست.