سفر


رفتن و رفتن و رفتن 
دل به تنهایی سپردن 
رفتن اما 
نرسیدن 
لب دریا 
تشنه مردن 
رفتن و رفتن و رفتن 
حرفیه که ناتمومه 
بغض یک 
گریه ی تلخه 
که یه عمره 
تو گلومه 
واسه من سفر همیشه 
یه کبوتر سفیده 
که روی سینه ی سفیدش
قطره قطره خون چکیده 
گفتنی ها رو باید گفت 
می گم این حرفو با فریاد 
مث ابرای مهاجر 
نمی شم همسفر باد
به سفر من دیگه تن در نمیدم 
گریه از درد سفر سر نمی دم 
به سفر من دیگه تن در نمیدم 
گریه از درد سفر سر نمی دم 
گم شدن 
مثل یه سایه 
میون غبار کینه 
لب بسته 
پای خسته 
قصه ی سفر 
همینه 

قطره ای کوچک

.........قطره بارانم..........

من یکی هستم ولی یک از هزارانم

در پی پیوستن به جمع یارانم... 

قطره بارانم...تشنه همراهی با سیل خروشانم

فکر تشنگی گلها در گلستانم...قطره بارانم...می توانم چشمه های خشک را از نو بجوشانم

می توانم سرزمین خشک را از نو
برویانم
از گل بپوشانم...از نو برویانم...

کوچکم اما دست دریا را همیشه پشت سر دارم

من به صبح روشن فردا امیدوارم... 

ای کاش من هم قطره ای از باران بودم.............