زیباترین قسم از زبان سهراب سپهری

نه تو می مانی و نه اندوه
و نه هیچیک از مردم این آبادی…
 
به حباب نگران لب یک رود قسم،
 
 
و به کوتاهی آن لحظه شادی که گذشت،
غصه هم می گذرد،
آنچنانی که فقط خاطره ای خواهد ماند…
لحظه ها عریانند.

به تن لحظه خود، جامه اندوه مپوشان هرگز

نگران نباش دل من ...

کم کم تفاوت ظریف میان نگهداشتن یک دست
و زنجیر کردن یک روح را یاد خواهی گرفت.
اینکه عشق تکیه کردن نیست
و رفاقت، اطمینان خاطر
و یاد میگیری که بوسه ها قرارداد نیستند
... ... و هدیه ها، عهد و پیمان معنی نمیدهند.و
شکستهایت را خواهی پذیرفت
سرت را بالا خواهی گرفت با چشمهای باز
با ظرافتی زنانه و نه اندوهی کودکانه
و یاد میگیری که همه ی راههایت را همـ امروز بسازی
که خاک فردا برای خیال ها مطمئن نیست
و آینده امکانی برای سقوط به میانه ی نزاع در خود دارد
کم کم یاد میگیری
که حتی نور خورشید میسوزاند اگر زیاد آفتاب بگیری.
بعد باغ خود را میکاری و روحت را زینت میدهی
به جای اینکه منتظر کسی باشی تا برایت گل بیاورد.
و یاد میگیری که میتوانی تحمل کنی...
که محکم هستی...
که خیلی می ارزی.
و میآموزی و میآموزی
با هر خداحافظی
یاد میگیری

تنها ماندم ...

من گرفتار سنگینی سکوتی هستم که قبل از هر فریادی لازم است ...

من تمام هستیم را در نبرد با سرنوشت در تهاجم با زمان ، آتش زدم کشتم


من بهار عشق را دیدم ولی باور نکردم ،


یک کلام در جزوه هایم هیچ ننوشتم ...


من زمقصدها پی مقصودهای پوچ افتادم ...


تا تمام خوبها رفتند و خوبی ماند در یادم ...


من به عشق منتظر بودن همه صبر و قرارم رفت ...


بهارم رفت...

من

من دلم می خواهد ساعتی غرق درونم باشم!! عاری از عاطفه ها... تهی از موج و سراب... دورتر از رفقا... خالی از هرچه فراق!! من نه عاشق هستم ؛ و نه محتاج نگاهی که بلغزد بر من... من دلم تنگ خودم گشته و بس...!

سفر


رفتن و رفتن و رفتن 
دل به تنهایی سپردن 
رفتن اما 
نرسیدن 
لب دریا 
تشنه مردن 
رفتن و رفتن و رفتن 
حرفیه که ناتمومه 
بغض یک 
گریه ی تلخه 
که یه عمره 
تو گلومه 
واسه من سفر همیشه 
یه کبوتر سفیده 
که روی سینه ی سفیدش
قطره قطره خون چکیده 
گفتنی ها رو باید گفت 
می گم این حرفو با فریاد 
مث ابرای مهاجر 
نمی شم همسفر باد
به سفر من دیگه تن در نمیدم 
گریه از درد سفر سر نمی دم 
به سفر من دیگه تن در نمیدم 
گریه از درد سفر سر نمی دم 
گم شدن 
مثل یه سایه 
میون غبار کینه 
لب بسته 
پای خسته 
قصه ی سفر 
همینه