تنها ماندم ...

من گرفتار سنگینی سکوتی هستم که قبل از هر فریادی لازم است ...

من تمام هستیم را در نبرد با سرنوشت در تهاجم با زمان ، آتش زدم کشتم


من بهار عشق را دیدم ولی باور نکردم ،


یک کلام در جزوه هایم هیچ ننوشتم ...


من زمقصدها پی مقصودهای پوچ افتادم ...


تا تمام خوبها رفتند و خوبی ماند در یادم ...


من به عشق منتظر بودن همه صبر و قرارم رفت ...


بهارم رفت...

من

من دلم می خواهد ساعتی غرق درونم باشم!! عاری از عاطفه ها... تهی از موج و سراب... دورتر از رفقا... خالی از هرچه فراق!! من نه عاشق هستم ؛ و نه محتاج نگاهی که بلغزد بر من... من دلم تنگ خودم گشته و بس...!