کسی باور نخواهد کرد ،
اما من ، به چشم خویش می بینم
که انسانی - پیش چشم خلق - بی فریاد ، می میرد !
نه بیمار است ،
نه بر دار است ،
نه در قلبش فرو تابیده شمشیری ،
نه تا پر ، در میان سینه اش تیری ،
کسی را نیست بر این مرگ تدبیری !
لبش خندان و دستش گرم ،
نگاهش شاد ،
تو پنداری که دارد خاطری از هر چه غم آزاد
اما من ، به چشم خویش می بینم :
به آن تندی ، که آتش می دواند شعله در نیزار ،
به آن تلخی ، که می سوزد تن آئینه در زنگار ،
دارد از درون خویش می پوسد !
بسان قلعه ای فرسوده - کز طاق و رواقش خشت می بارد -
فرو می ریزد از هم ،
در سکوت مرگ ،
بی فریاد !
چنین مرگی که دارد یاد ؟
کسی آیا نشان از آن تواند داد ؟
نمی دانم
که این پیچیده با سرسام این آوار
چه می بیند درین جانهای تنگ و تار
چه می بیند درین دلهای نا هموار
چه می بیند درین شبهای وحشت بار
نمی دانم
- ببینیدش !
لبش خندان و دستش گرم
نگاهش شاد
نمی بیند کسی اما ملالش را
چو شمع تند سوز اشک تا گردن ، زوالش را !
فرو پژمردن باغ دلاویز خیالش را ،
صدای خشک سر بر خاک سودن های بالش را
کسی باور نخواهد کرد