سفر


رفتن و رفتن و رفتن 
دل به تنهایی سپردن 
رفتن اما 
نرسیدن 
لب دریا 
تشنه مردن 
رفتن و رفتن و رفتن 
حرفیه که ناتمومه 
بغض یک 
گریه ی تلخه 
که یه عمره 
تو گلومه 
واسه من سفر همیشه 
یه کبوتر سفیده 
که روی سینه ی سفیدش
قطره قطره خون چکیده 
گفتنی ها رو باید گفت 
می گم این حرفو با فریاد 
مث ابرای مهاجر 
نمی شم همسفر باد
به سفر من دیگه تن در نمیدم 
گریه از درد سفر سر نمی دم 
به سفر من دیگه تن در نمیدم 
گریه از درد سفر سر نمی دم 
گم شدن 
مثل یه سایه 
میون غبار کینه 
لب بسته 
پای خسته 
قصه ی سفر 
همینه 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد